گاهی دلم نمی خواست تو را ببینم ...اما تو در کنارم بودی و نفسهایت یخ روزهایم را باز می کرد...
نظرات شما عزیزان:
گاهی دلم نمی خواست تو را بخوانم...اما تو مثل یک ترانه ی زیبا بر لبم زندگی می کردی...
من در کنار تو بودم بی انکه شور و نوایی داشته باشم...بی انکه بدانم تو از خورشید گرمتری...بی انکه بدانم تو از همه شعرهایی که من از بر کرده ام شنیدنی تری...
من در کنار تو بودم اما نمی دانستم کجا هستم...
نمی دانستم از اسمان و زمین چه می خواهم...
هر شب در دیوان حافظ به دنبال کسی می گشتم که مرا تا دروازه های قیامت ببرد...
من انگار منتظر بودم که کسی بیاید که قلبش زادگاه همه گلها باشد...
وقتی به من نگاه می کردی چشمهایم را می بستم...
وقتی در جاده های خاطره غزل خواندی ایستادم و خاموش ماندم...
مهربانانه امدی...سنگدلانه رفتم.
از شکفتن خواندی...از خزان سرودم.
ناگهان مه همه جا را فرا گرفت...
حرفهایم مرطوب شد و چشمهایت با ابرهای مهاجر رفتند.
شب امد و چراغ ها نیامدند...
ظلمت امد و چشمهایت نیامدند.
شب در دلم چنان خیمه زد که انگار هزاران سال اقامت دارد.
کاش نی ها از جدایی من وتو حکایت می کردند.
اکنون می خواهم دنیا پنجره ای شود و من از قاب ان به افق نگاه کنم و انقدر دعا بخوانم که تو با نخستین خورشید به خانه ام بیایی...
اکنون دوست دارم باغهای زمین را دور بریزم ...انگاه گلهای تازه ای بیافرینم و تقدیم تو کنم...
+نوشته
شده در شنبه 2 مهر 1390برچسب:, ;ساعت18:27;توسط sepide; |
|